اینجا خانه ما| پیچیدن یاد حاج قاسم در محلهپسرها و پدرشان، چسب و قیچی و پوسترهای حاج قاسم را زدند زیر بغل و رفتند سراغ مغازه دارهای محل. می خواستند پوسترها را بچسبانند به شیشه مغازه ها. - گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما. منتظر نشسته بودم تا ببینم سه نفری چطوری از در وارد می شوند، شنگول و پرانرژی یا با لب و لوچه آویزان. مقداد 10 تا پوستر تصویر حاج قاسم خریده بود. دم غروب از راه که رسید گفت: هرکی می خواد با من بیاد، زود لباس بپوشه . سجاد فوری گفت: اگه علی بیاد، منم میام . علی که مثل همیشه از سریش بازی های سجاد حرصش درآمده بود گفت: اصلا تو می دونی بابا کجا می خواد بره؟ اگه من برم ته چاه، تو هم دنبالم میای؟ سجاد جوابی نداشت اما خم به ابرو نیاورد. این جور وقت ها ژست خونسرد حرص درآوری به خودش می گیرد و بیشتر علی را دق می دهد. دهانش را مثل اردک جمع کرد و با صدایی لوس لوسی گفت: من هر کار دوست داشته باشم می کنم . علی دندان هایش را روی هم فشار داد و رو به من و مقداد گفت: واقعا که! ببینین چه بچه لوسی تربیت کردین! من چای تازه دم را جلوی مقداد که با همان لباس های بیرون روی مبل لم داده بود گذاشتم و در حالی که می دانستم در این لحظه نباید بخندم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از حرف علی و قیافه حق به جانب سجاد، خنده ام گرفت. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |